تمام قصه هایم را امشب برایت میخوانم حتی اگر به قدر یک پلک زدن هم حوصله نداشته باشی....یک لحظه تحمل میکنم نگاهت را و میدانم ممکن است زمان دیگر هیچوقت دلش به حالم نسوزد
هرچه ازین تبسم بی رمق و کمرنگ بگویم کم گفته ام و تو همیشه از من سؤال میکنی ولی یادت نداده اند جوابی که آنقدر خجالتی باشد که جواب نیست
دیگر ساقه های فرسوده ی این درخت آنقدر با این تبر صمیمی شده که از تکه تکه شدن ترس ندارد و سوختن برایش هیچ عجیب و غریب نیست
من برای تو ...تو برای من....ما برای خوب شدن امروز کمی غصه خوردیم
خورشید با همه ی ادعایش وقت غروب چقدر کم می آورد
من فکر می کنم که کمی تغییر کرده ای و من هم همین کم را به تو میبخشم تا از قصه های افسانه ای خودت بیرون نیایی و به پروازت ادامه دهی
گاهی با تو بودن را دوست نداشته ام اما همیشه از بی تو بودن رنج برده ام...
ای قصه ی زیبای زندگی مرا کنار خودت بنشان که همیشه خوب می نشانی آه های از دل برنیامده ام را.....
اگر برایت تفاوت داشته باشد از همین امروز برایت گل می آورم و تمام روزهایت را جشن می گیرم......اصلآ بخاطر هیچ هم که شده دوستت دارم بخاطر هیچ...
شاید یک روز بخاطر بیاوری که کسی اینجا در پشت آینه ی چشمهایت نفس میکشد و آنقدر آنجا سرد است که تمام نگاهت را کدر می کند....
می دانی دوستت دارم بخاطر.........
نه عزیزم .......میترسم روزی بیاید که مجبور شوم برای دوست داشتنت دلیل بیاورم
ای ماه بمان که دلم تب کرده از بی هوایی.... و این جشن را طول بده........
نه فرصت چانه زنیمان مانده نه راه نشستنمان......
دوست دارم همیشه تو را نفس بکشم ای اکسیژن خالص شبهای رها...
دلم در فضای نیایش شبهای تو زنده بودنش را به رخ برگهای خشک پاییز میکشد و چشمهایم خواب را نیامده پس میزنند.....
تمام ثانیه هایت بوی کرامت میدهد و تمام لحظه هایت سرشار از نسیم ارادت.....عشق
تو را نمیشود نگه داشت که میروی برای آمدنی دیگر و مرا نمیشود ....که میروم برای نیامدنی عمیق
فرصت تکرارتان را همیشه هست و مرا فرصت اصرار محدود تر از فضای یک لحظه نفس کشیدن گل نسترن شاید نباشد
احساس من این است که لحظات بی تو بودن خسته تر از نفس های من راه می روند. وقتی تمام جمعه ها به بدرقه ی غروب نمی روند دیگر به استقبال صبح رفتنشان هم چنگی به دل نمی زند ............
بیچاره ساعت من که گرفتار تکرار یک دور منجمد است و به تسلسل باطل شب و روز مهر تآیید میزند.
هیچ فکرش را نکرده بودم زندگی بدون تو بتواند اینهمه با من کنار بیاید .....
اگر تمام لحظه ها را از دریچه ی نگاه تو می دیدم تقدیر در مقابل چشمهایم کم می آورد .
دریا درمیان دستهای تو گم میشود حتی اگر این اشک را هم به کف نگیری...
من فکر میکنم با تو بودن من به هیچ جای این عالم بر نمیخورد!!!!
از لابلای چمن های حاشیه ی این مزرعه تا آن سوی کهکشانهای کشف نشده برایم راهی نیست وقتی دلم دست به دامن یک یا کریم می شود....
ای مهربانی که گردنکشان را از زیر تیغت گریزی نیست ما را به کمند عشقت اسیر کن و تا طمع آب ودانه ی اغیار گرفتارمان نکرده به تیر عشقت صید و از خویش رهایمان فرما.....
ای بی همتای من
میدانم که همیشه بهانه ای برای خریدن مان پیش تو هست و در هنگام نافرمانی هم دلیلی برای ندیدنمان.
امروز از طوفانهایی که هیچوقت قادر به پیش بینی آنها نیستم به تو پناه میبرم و از زلزله هایی که بی اختیار مرا به غربال ایمان میکشد دست به دامن تو می افشانم...
عزیز من
در عمق لبخندهای همیشگی و در زلال اشکهای هر شبم یک حس مشترک هست و شاید دلیلش به آن خورشید ختم میشود که هیچگاه تابش مستقیم او را ندیده ام....
خدای مهربان من
همیشه آخر حرفم با تو به شکایت از تنهاییم ختم میشود والبته شاید هنوز خودم را برای یک روز روشن آماده نکرده ام .......
الهی .............
لیست کل یادداشت های این وبلاگ